داعش گفته بود «حسین هریری کمر ما را شکسته است؛ او را زنده به ما تحویل دهید.» اما عباس آقا دلش قرصتر از این حرفها بود و پاسخ داد: «انگار در خیمه امام حسین (ع) هستم. به او اجازه میدهم برای دفاع از حرم به سوریه برود.»
آخرین اعزامش ۱۰ آبان سال ۹۵ بود، روزی که بچه خواهرش دل از او نمیکند و حسین را مجبور کرد تا پیش از رفتن، نیم ساعت با او بازی کند. بعد هم خواهر و مادرش را در آغوش کشید و آنها را درحالیکه اشک میریختند، دلداری داد.
آخرش هم نوبت خداحافظی پدر و پسری رسید. حسین دست پدر را بوسید و عباسآقا زیر لب این بیت از مولانا را زمزمه میکرد: «خوش خرامان میرویای جان جان بی من مرو /ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو».
«قمر فاطمیون» (او به خاطر چهره زیبایش در جبهه مقاومت اسلامی به این اسم معروف بود) که حالا خانوادهاش در محله رازی سکونت دارند، دوازده روز پس از آخرین اعزام و در بیست وهفت سالگی پر کشید، آن هم وقتی که تازه چهارماه بود که داماد شده و طعم زندگی مشترک را چشیده بود.
حسین هریری در فنون رزمی و جنگی جدید و تخریب تبحر داشت و زمان شهادت، سمتش فرمانده تخریب قرارگاه فاطمیون بود. او بازرس سازمان قطار شهری بود و قبل از اعزام آخرش، شهردار وقت یک سمت بالا در بازرسی کل را به او پیشنهاد کرده بود، اما حسین به شوخی گفته بود: «آقای شهردار! شیطان نشوید و من را با این پست و مقامها وسوسه نکنید. باید بروم. آنجا به من خیلی نیاز است.»
دشمن از قسمتی از حلب عقبنشینی کرده بود. حسین با دوستانش، شهیدان محمد حسین بشیری و جوادجهانی و محسن خزایی، برای پاکسازی به آن قسمت منطقه حلب رفته بودند. سه تله انفجاری در یک خانه بود که قرار بود آن را خنثی کنند. حسین تله اصلی را خنثی کرد، اما تلههای دیگر که بهصورت مخفی در خانه کار شده بودند، فعال شدند. او برای حفظ جان کسانی که در آن حوالی بودند، خود را روی بمب انداخت تا عروجش، زندگی را به همه آن خانوادههای بیگناه ببخشد. بارها به عباسآقا، پدرش، گفته بود: «هدفی دارم که اگر به آن برسم، شما و خانوادهام را سربلند میکنم.»
مقصودش شهادت بود. اما هیچوقت در خانه، درباره آن حرف نمیزد. حاجعباس تعریف میکند: یکی از بچهها نتوانسته بود تله را خنثی کند. ثانیههای آخر، حسین را صدا کرده بودند که با تخصصش فکری کند. سختترین تصمیم در صدمثانیه باید گرفته میشد.
یک روحانی دیدبان، نزدیک حسین، مراقب بود کسی به تله نزدیک نشود. برای پدر شهید تعریف کرده بود «تله به صوت و گرما حساس بود. حسین با دست اشاره کرد که همه بخوابید روی زمین. ما منظورش را متوجه نمیشدیم. منتظر بودیم حسین خودش را به پشت پرت کند و غلتی بزند و از تله دور شود.»، اما ماجرا جور دیگری رقم خورد. حسین خود را با صورت روی تله انداخت. دو نفر دیگر هم مجروح شدند و بعدا به شهادت رسیدند، اما همه خانوادههای آن حوالی زنده ماندند.
روز ۲۲آبان سال ۹۵، پیکر حسین هریری روی هوا چرخی زد و آمد پایین. یکی عبایش را پهن کرد و دیگری لباس رزم را. حسین را گذاشتند روی عبا و تکههای پیکرش را در لباس رزمش جمع کردند و آستینهای لباس را به هم گره زدند.
میگویند شهید از کودکی خیلی شیرینزبان بود. با پدر و مادرش مانند مرید و مراد بود. با مادرش صمیمیتر بود و دربرابر پدر خیلی سنگین و با احترام رفتار میکرد. خیلی از اعضای فامیل دوست داشتند به خانهشان بیایند تا با او بازی کنند و شیرینزبانیهایش را بشنوند. فکرهای حاجعباس تا آن روزهای کودکی شهید قد میکشد؛ «سه پسر دیگر دارم که آنها هم دورهدیده و آماده هستند که ببینند کی برای غزه نیاز است تا اعزام شوند.»
پدر شهید معتقد است با تولد حسین و دیدن قدکشیدن او، باورش به شهادت پسرش محکمتر شده است و خاطرهای دراینباره تعریف میکند؛ میگوید: یکی از رفقای دفاع مقدسیام که جانباز هم بود، یک روز به خانه ما آمد و کاری داشت. حسین آن زمان هشتساله بود و برای دقایقی که من رفتم تا کاری انجام دهم و برگردم، با او تنها ماند.
وقتی همصحبت شده بودند، حسین به او گفته بود «جنگ هشت سال طول کشیده؛ چرا شما و بابایم به مقداری زخم و جراحت قانع شدید؟ نتوانستید شهادت را بگیرید؟!» دوستم من را که دید، گفت «هوای این پسرت را داشته باش! با اینکه کودک است، ولی خیلی نوربالا میزند! این آخر شهید میشود.» من گفتم «الان که جنگ نیست.» گفت «بههرحال این بچه دنیایی نیست که اینطور حرف میزند.»
کودک تیزهوشی بود. در مدرسه هم برای خودش بروبیایی داشت؛ چون پدرش هم در انجمن اولیا حضور داشت، مدرسه را از خود میدانست. از همان کودکی علم زیادی در مسائل دینی داشت و اغلب در مسابقات دینی مدرسه و هنگام سؤال درباره زندگینامه ائمه (ع) یا احکام، بهتر از آدم بزرگها پاسخ میداد.
پدرش میگوید: زیارت عاشورا و دعای کمیل و چند دعای دیگر را حفظ بود. مداح نبود، ولی در خانه خودمان گاهی کمک مداح میکرد. خیلی تودار بود و سعی میکرد در سایه باشد؛ بههمیندلیل سراغ کارهایی مثل مداحی نرفت. خودش دوسه تا هیئت داشت. چون خدمت به مهمان امامحسین (ع) را دوست داشت، در همان هیئتها همیشه در آشپزخانه بود و کارهای کمکی انجام میداد. هنوز هم هیئتهایش فعال هستند. هیئت عشاقالزهرا (س)، روضهالحسین (ع) و هیئت دیگری که برای شهدای گمنام و در مسجد هجرت سازمان آب فعالیت میکند.
زهراخانم، مادر شهید، خاطرهای تعریف میکند: اقوام یک شب آمدند و گفتند هیئت حسینآقا خیلی معروف شده است. اگر میشود ما را هم به آنجا ببرید. وقتی به هیئت رفتیم، خیلی دنبالش گشتیم و دیدیم پیدایش نیست. آخر سر فهمیدیم حسین به آشپزخانه هیئت رفته است و پاچههای شلوارش را داده بالا و دارد کف آشپزخانه را میشوید.
با اینکه دوست نداشت، بارها رفقایش از او درحال دیگشستن و چایریختن و تیکشیدن عکس گرفته بودند. حسین خیلی ناراحت میشد و میگفت «این کار را نکنید. شما وقتی فلش میزنید، دوربین خدا واضح نمیاندازد.»
بعداز دیپلم به سربازی رفت. آن زمان قانونی آمده بود که از میان سه برادر، یکی، از گذراندن دوره سربازی معاف میشود. حسین با اینکه پسر آخر بود و حقش بود که معاف شود، به پدرش گفته بود «من میروم خدمت تا برادرم که در کار شرکت کمک شماست، بتواند بماند.»
حاج عباس آن روزها و اولین یادگارهای مبارزه با اشرار بر تن حسین را خوب در خاطرش سپرده است؛ «داوطلبانه رفت به سراوان و آنجا در درگیری با اشرار دستش آسیب دید و تا مدتها درگیر درمان بود.»
حسین از سربازی برگشت و در کنکور شرکت کرد. گفته بود رشتهای انتخاب میکند که بتواند کمکدست پدرش باشد؛ بههمیندلیل در رشته عمران و مدیریت پروژه جهاد دانشگاهی مشغول تحصیل شد. لیسانسش را که گرفت، مصادف شد با شهادت شهدای هستهای.
همین باعث شد مهندسی هستهای را هم بخواند. کارشناسی این رشته را هم گرفت. همزمان در دانشگاه قوه قضائیه، حقوق کیفری را هم تمام کرد و وقتی دید آمریکا حسابهای ایران را بلوکه کرده است، لازم دید که ارشد حقوق بینالملل را بخواند که البته ناتمام ماند. اینها رشتههایی بود که همه میدانستند در آنها تحصیل کرده است.
هنوز پراید سفید حسین که با آن به خانه خیلی از محرومان شهر سرکشی میکرده، در حیاط نقلی خانه پدریاش در کوچهای از شهرک رازی که به نامش مزین شده، پارک است. حاجعباس میگوید: اتاقش هنوز دستنخورده و ساده باقی مانده است؛ تنها تفاوتش این است که به یادگاریها و وصیت و لوحهای تقدیر ورزشی و مدالهایش و مدارک تحصیلی او مزین شده است.
زهراخانم، مادر شهید، ادامه حرفهای همسرش را میگیرد و میگوید: حسین روی زمین میخوابید و دلش نمیخواست تخت داشته باشد.
«وقتی مصاحبههای خانواده شهدا را در تلویزیون میدیدم، با خودم میگفتم بالاخره پسربچه بوده و شیطنتهایی هم داشتهاند دیگر. چرا اینها شهدا را اینقدر پاک معرفی میکنند.» این را مادر شهید میگوید و تجربه خودش را دراینباره تعریف میکند: بعداز شهادت حسین ادعایم این بود که من این تابو را میشکنم. خبط و خطاهای شهید را هم میگویم.
مادر زندگی شهید را مرور میکرد که یک اشتباه پیدا کند تا بگوید شهید این کارهای اشتباه را هم انجام میداده است؛ «مصر بودم چیزی پیدا کنم که بگویم شهدا هم از جنس نور نبوده و آدمهایی مثل بقیه بودهاند. هرچه میگشتم به اشتباهی نمیرسیدم. تهش این بود که خدا آنها را برای خودش تربیت میکند و آنها بهانه نمیدهند دست هیچکس، حتی خانواده.»
سه سال پیش از شهادتش، خادم عتبات عالیات شده بود. آنجا دیده بود کفشداری نیرو نیاز دارد و کاروانها میآیند و کفشهایشان را در سبد روی هم میریزند. ناراحت شده و گفته بود «زائران امامحسین (ع) آبرومند هستند؛ نباید اینطور کفشهایشان را روی هم بریزند که خاکی شود.»
دوستش برای پدر شهید تعریف کرده بود: شب رفت در سایت عتبات جستوجو کرد و فضاهایی را که مناسب کفشداری بود، پیدا کرد. فردای همان روز رفت به دفتر تولیت و گفت «من مهندس عمرانم؛ خودم آستین بالا میزنم. این نقشهها را هم کشیدهام تا کفشداری احداث کنم.»
همیشه دهپانزده بسیجی که بچههای هیئتش بودند، همراهش بودند. رسمش بود که بچههای هیئت را هم با خرج خودش به زیارت کربلا میبرد. به تولیت گفته بود «خودم نیرو هم دارم. شما فقط مصالح را بدهید.» گفته بودند «در ازای این چیزها چه میخواهی؟» گفته بود «یک گوشه چشم ارباب.» گفته بودند «آن را خودت میدانی و ارباب. از ما چه میخواهی؟»
وقتی اصرار کرده بودند، گفته بود «خدمت افتخاری میخواهم.» توضیح داده بود که در مشهد هم در حفاظت امنیت حرم افتخاری خدمت میکند. گفته بودند «تو ایران هستی، آن هم آن سر ایران که مشهد است. تو کجا و کربلا کجا؟ اینجا اگر بخواهی خدمت کنی، باید ماهی یکمرتبه بیایی.» گفته بود «الان هم ماهی یک بار میآیم و اگر مسئولیتی داشته باشم، دقیقتر و سر وقت میآیم.»
وقت خداحافظی، پدر و مادر، فرزندشان را از زیر قرآن رد میکنند. نرگس، خواهرزاده شهید، در پس این قاب درحال تاببازی است. از نماز و روزههای قضایش که میپرسند، میگوید: از همان جشن تکلیف فرمالیته دهسالگیام، نمازهای شبم هم ترک نشده است، چه برسد به نمازهای یومیهام. پدر پیشانیاش را میبوسد و صدای «بارکالله بابا»یش توی گوش حسین میپیچد. شاید با آن جمله یاد پانزدهسالگیاش و سالهای بعد از آن میکند؛ زمانی که بارها از بابا «بارکالله» را میشنید و این کلمه همینقدر غلیظ و شیرین توی ذهنش نشسته بود.
همان زمانیکه حسین، کیف پولش را در منزل جا گذاشته بود و بابا از ماجرای دستبهخیرداشتن او خبردار شد؛ «حسینم خیریه سیار بود.» آن روز پدر دیده بود چند چک سفیدامضا در کیف حسین است. ماجرا را که پیگیری کرده بود، دستش آمده بود که تهتغاریاش، امین خیلی از متمولهای شهر است. چون میدانند خودش یکپا خیریه سیار است، چکهایشان را دستش رسانده بودند که او به جایشان به محرومان کمک کند.
از همان پانزدهسالگی برای خودش با پول توجیبیاش حساب باز کرده بود. هر سال دو وام میگرفت؛ یکی در ماه مبارک و یکی نزدیک عید. میگفت: «باید سوروسات محرومان هم به راه باشد. بچههای آنها هم عید، لباس نو میخواهند.»
* این گزارش چهارشنبه ۲۴ آبان ماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۶ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.